|
Sunday, May 16, 2004
●درباره رمان "همنوایی شبانه ارکستر چوبها"*
"مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیده ای چه طور حدقه هاش از هم می درند و خوفی که در کاسه سرش پیچیده باد می کند توی منخرین لرزانشمن دیده ای چه طور شیهه می کشد و سم می کوبد به زمین؟
نه من هم ندیده ام. ولی، اگر اسبی بودم هراس خود را اینگونه برملا می کردم.(کسی چه می داند؟ کنیز بسیار است کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادران من چهارپایه ای گذاشته باشد زیر شکم چارپایی تا در آن کنج خلوت و نمناک طویله کاهگلی و در آن تاریک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگین نطفه مرا بگیرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپیچاند.)
اما نه شیهه کشیدم نه سم کوبیدم. خیلی سریع، پله ها را چند تا یکی پایین رفتم و زنگ طبقه چهارم را به صدا درآوردم."
شاید صفحه آغازین رمان "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" را بتوان خلاصه ای از خط داستانی رمان دانست. نزدیکی راوی به اسب در همان ابتدا مشخص است:
"مثل اسبی بودم که …" و بعد "اگر اسبی بودم …" و در بند دوم داخل پرانتز می خوانیم: "کسی چه می داند؟…"
شاید در خوانش اول هرگز به این گمانها اهمیت ندهیم حتی وقتی که در صفحات بعد از تشابه رفتار گابیک با انسان میخوانیم و آشکارا مفهوم تناسخ یادآوری می شود. (ولی مسلما تاثیر ناخودآگاه این جملات در همان خوانش اول به زیبایی رمان افزوده است)
در باز خوانی رمان است که درمی یابیم: "همنوایی…" قصه مردی است که میخواست اسب باشد ولی سگ شد!
نکته دیگرم که در همان صفحه آغازین چشمگیر است دیالوگ فوق العاده ای است که بین خواننده و راوی برقرار می شود. شاید این کار به منظور ایجاد فاصله میان خواننده و راوی انجام و تا پایان تکرار می شود و زاویه دید اول شخص که در گذشته عموما برای همذات پنداری با راوی مورد استفاده بود، در این رمان کارکرد دیگری دارد.
دیده ای چه طور حدقه هاش از هم می درند و …؟ " و حتی پا را از این هم فراتر می گذارد: "نه، من هم ندیده ام." حتما خواننده در پاسخ گفته است: "نه، مگر خودت دیده ای؟"
این مورد ابتدایی شاید درخشان ترین مورد برخورد راوی با خواننده است که در طول رمان شاهد هستیم.
آخرین نکته ای که به آن اشاره می کنم زیبایی ادبی دیگری است که من تنها در کارهای قاسمی دیده ام. (منظور همین رمان و داستان کوتاه "چتر و گربه و دیوار باریک" است) نام آن را در طول این مقاله بازگشت (یا جابه جایی یا هر چه که می خوانید) می گذارم گرچه اصولا به نام گذاری اینگونه زیبایی ها علاقه ای ندارم. به نمونه ای از بازگشت در همین صفحه اول رمان اشاره می کنم:
در خط اول می خوانیم: "مثل اسبی بودم…" در طول بند اول و دوم توصیفی از حالات اسب، دیالوگ (به همان شکلی که گفته شد)، و همین طور خلاصه ای از تمام خط داستانی و اشاره به تناسخ وجود دارد (به تعدد کارکرد های همین دو بند دقت کنید) سپس در بند سوم می خوانیم: "اما نه شیهه کشیدم نه سم کوبیدم…"
یعنی در طول این دو بند راوی آن چنان خود را به اسب نزدیک می کند که در نهایت برای بازگشتن به حالات انسانی خود ابتدا مجبور است حالات اسب را انکار کند (از این نمونه های کم نظیر میتوان به موارد دیگری در رمان همنوایی اشاره کرد، مثلا در صفحه 87 سطر 26 راوی در مورد زنی که مزاحم تنهایی اش است خطاب به خواننده می گوید: "شما اگر جای من بودید کله اش را می کندید". تا صفحه 90 مزاحمت های آن زن و چند قصه جانبی دیگر را می خوانیم و در همین صفحه در سطر 16 بازگشت بی نظیر جمله ص87 را: "بله ، من هم اگر جای شما بودم کله اش را می کندم." در این دیالوگ در می یابیم راوی در طول این دو صفحه چنان جای خود را به خواننده قرض داده است که مجبور است این گونه جای خود را باز پس گیرد.ضمن اینکه کارکرد دیالوگ راوی با خواننده را نیز شاهدیم).
رمان "همنوایی…" علی رغم نقایص اندکش _که یکی حضور شخصیت های زاید است_ لایق اینچنین آغاز بی نظیریست و هیچ گاه لذت خواندن آغاز رمان به دلسردی خواننده در اواسط رمان نمی انجامد. باید گفته شود این نوشته هرگز نقد یا تحلیلی جامع بر این رمان نیست. منظور تنها شکافتن صفحه اول رمان بود که از نظر من فوق العاده است.
*همنوایی شبانه ارکستر چوبها، رضا قاسمی، تهران، نشر ورجاوند، چاپ دوم، 1381
□ نوشته شده در ساعت 2:01 PM توسط khorram khosravi
|
|
|